![]() |
![]() |
|
بچه که بودم من باید وسط داداش دوقلو هام می خوابیدم و براشون قصه می گفتم. هرچند خودم بیشتر از پنج سال و نیم ازشون بزرگتر نبودم اما خیلی براشون مهم بود که من براشون قصه بگم. همون موقع ها کابوس هم داشتم. کابوسهای بچگیم توی خواب این بود که هر دفعه یه اتفاقی واسه حمید می افتاد. وقتی بیدار می شدم و می دیدم زنده است خیلی خوشحال می شدم. حتی یه بار توی خواب اونقده گریه کرده بودم که با چشمهای خیس از خواب بیدار شدم..
اون خوابها خیلی آزارم میدادند اما بزرگتر که شدم دیگه از اون خوابها ندیدم تا اینکه بعد از سالها که اونها رفتند سربازی و برگشتند و منهم اصفهان مشغول کار بودم که یه بار دیدم که سالهاست از اون خوابها ندیدم و خیلی خوشحال شدم. اما یهو, یه دوماه بعد خوابی دیدم که از شدت ناراحتی تا سه ماه بعدش بیاد نیاوردم چه اتفاقی افتاده بود اما می دونستم که در مورد حمید بود و خوابش خیلی هم بد بود. تا اینکه سه ماه بعد, بعد از اینکه اون اتقاق خیلی بد افتاد, خوابم یادم اومد. اونقدر بد بود که حتی نمی تونم اینجا تعریف کنم. فقط اینو بگم که عین واقعه رو دیده بودم. شب اولی که قرار بود فرداش دفنش کنند با خودم راز و نیاز و گریه می کردم و توی دلم به حمید می گفتم تو بچه که بودی همش تو خواب من بودی قسم میدمت حالا هم که رفتی اون دنیا باید بیای به خوابم. و اینجور شد که اون شب پس از رفتنش من اولین خوابش رو دیدم. خیلی خوشگل شده بود. موهاش پرپشت تر شده بود و دورش رو قشنگ کوتاه کرده بود. توی یه باغ, پر از گلهایی که تا کمرش بلند بودن داشت قدم می زد. گلهای زرد و سفید. آسمون خیلی آبی بود. من از زاویه های می دیدمش که اون صحنه مثل یک کارت پستال بود. اومد طرف من. بهش گفتم حمید رفتی؟ بهم گفت آره تو هم بیا, اینجا خیلی خوبه. دیگه من تقریبا هفته ای به بار یا دو هفته یه بار خوابشو می دیدم. چیزی که خیلی برام قشنگ بود این بود که توی خواب به همین سادگی نمی اومد سراغم. باید از مدتی قبلش شروع می کردم به دعا کردن و صلوات فرستادن تا حدی که گاهی با صدای صلوات فرستان خودم از خواب بیدار می شدم. یه شب توی خواب, خونه مامان بزرگم بودم . تو خواب می دونستم که حمید بیرونه و باید برم ببنیمش اما باید مراحلی رو طی می کردم. این بود که شروع کردم به صلوات فرستادن. صدای اذون هم از جایی می اومد. توی خواب دم غروب بود. من بجای اینکه از در بیام بیرون از پنجره اومدم و آروم آروم رفتم تو پشت بوم. آسمون رنگش رنگ دم غروب بود اما خیلی قشنگتر چون همه ستاره ها رو می دیدم. اونقدر این منظره قشنگ بود و حالت خوبی داشت که هرگز فراموش نمی کنم. یه پشت بوم دیگه بود از اون هم رفتم بالا. خیلی احساس خوبی داشتم که اون بالام. از اون بالا به حیاط نگاه کردم. دیدم حمید داره میاد. سلام حمید جان خوبی. چه ساعت قشنگی داری از کجا خریدی بذار ببینم. ساعتش یه صفحه سبز مخملی داشت اما عقربه نداشت. برام توی خواب مهم نبود که عقربه نداشت چون همون موقع پیش خودم فکر کردم خوب آخه اون دنیا زمان معنی نداره برا همین بدون عقربه است. دیگه یادم نیست اما وقتی بیدار شدم از خواب, یه یک ساعت بعدش اذان صبحو گفتند. همیشه توی خوابام ازش می پرسیدم اونجا چکار می کنه. یه بار بهم گفت اونجا داره میره دانشگاه و درس می خونه. یه بار ازش پرسیدم حمید از کجا میدونی که من می خوام ببینمت و میای تو خوابم. گفت بهم خبر میدند میگن یکی میخواد ببیندت. یه بار هم اولین محرم بعد از فوتش بود که بچه های هیتت انگاری رفته بودند سرخاکش و سنج و طبل زده بودند و من نمی دونستم. شبش اومد تو خوابم و با افتخار بهم گفت بچه های هیئت رو از یه پنجره ای دیدم که اومده بودن. هنوز تن صدای پرافتخارش توی گوشمه. سوالی که خیلی ازش می پرسیدم این بود که اونجا چه جوریه و وقتی آدم مرد چه سوالهایی از آدم می کنند. آخرین باری که خوابشو اینجوری دیدم یکسال بعد از فوتش بود. بهش گفتم حمید چه سوالی می کنند اگه بیام اون دنیا. گفت خیلی سوال می کنی. اصرار کردم. بهم گفت اولین سوال اینه که نماز خوندی یا نه. (من تا اون موقع اون حدیث رو نمی دونستم که اولین سوال در قیامت درباره نماز است. مدتها بعدش یه روز که می رفتم مدرسه این حدیث رو دیوار یه ساختمان دیدم). دوباره ازش پرسیدم دیگه چی می پرسند. گفت خیلی داری سوال می کنی. گفتم فقط همینو جواب بده. گفت اگه جواب بدم دیگه نمیام تو خوابت ها. گفتم باشه اما سوالمو جواب بده. دومی رو یه جوری جواب داد که من منظورشو نفهمیدم. گفتم منظورت چیه. گفت مثلا مثل فلانی. اسم یه نفر رو آورد که به نظر من آدم خیلی خیر و مشکل گشایی بود و من منظورشو اینجوری برداشت کردم که آدم باید نیکوکار باشه. و این آخرین باری بود که تو خواب با هم حرف زدیم. فردای این خواب, تو مدرسه ای که درس می دادم روز آش نذری بود. همه چه هیجانی داشتن اما من حالم خیلی بد بود و هی گریه می کردم. درست نزدیکهای اولین سالگردش بود. نگران این بودم که دیگه نیاد تو خوابم. بعد از اون, دیگه سالها اصلا تو خوابم نیومد. حالا گهگاهی می بینمش اما دیگه رو در رو باهام صحبت نمی کنه. دلم خیلی براش تنگ شده. 29 بهمن امسال هحدهمین ساگردشه. برچسبها: خاطرات, یادداشت ها |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۹۲/۱۱/۱۱ساعت 22:32 توسط لاله اشک |
|
![]() با عرض پوزش از اینکه این مدت خیلی پر و پا قرص خدمت دوستان نمی رسم. البته بهتون کمابیش سر می زنم و پستهاتون رو می خونم اما به دلیل کمی وقت، کمتر کامنت می گذارم و همانطور هم که می بینید مدتی است که پست های کمتری می دهم. راستش خیلی درگیر کار شدم و تدریس در اینجا خیلی وقت گیره. این ترم حدود ۲۴۰ تا شاگرد دارم که هر روز حداقل ۱۰ تا ایمیل و گاهی تا ۳۰ ایمیل از اونها می گیرم. یه صفحه فیس بوک هم برایشان راه انداخته ام که پست های محیط زیستی و جغرافیایی می دهم. آنجا هم باید جواب کامنت هایشان را بدهم. به محض اینکه سرم خلوت تر شد امیدوارم بتونم مثل گذشته وبگردی کنم. باور کنید خیلی وقتها به فکرتون هستم تا سوژه ای پیش میاد به خودم می گم این خوبه که یه پستی تو وبلاگم بشه و برای بچه ها ممکنه جالب باشه اما وقت منو گم کرده. تا دیداری تازه
برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۰۱ساعت 9:30 توسط لاله اشک |
|
![]() یادمه خونسار که بودم هر جا می خواستم برم با تاکسی می رفتم حتی از تو فلکه تا بانک ملی. شهرداری رو که دیگه حتما با تاکسی می رفتم. برام خیلی خیلی دور بود. نه برا من، برا بیشتر ما خونساری ها مسافت ها به نظر دور می آد. مثلا اگه کسی از خیابان شهدا اسباب کشی می رفت دم دوراه می گفتند راهش خیلی دور شده. چشمه آخوند (صفائیه) و چهار باغ و محله بالا که دیگه برامون خیلی دور و از اونجا به بعد خارج از شهر محسوب می شد. که دیگه باید با اتوبوس تهران می رفتیم مثلا!! اما این همه اش بخاطر کوچک بودن محیط و شهره که دیدگاه ما آدمها رو نسبت به مسافت اینجوری عوض می کنه. پارسال که اومدم خونسار رفته بودیم باغ. من و خواهر زاده ام گفتیم که می خواهیم بریم پیاده روی تا شما صبحانه را ردیف می کنید ما برگشتیم. یه چند تا از دوستهای خواهرم هم قرار بود برا صبحانه بیان باغ. خلاصه ما از مالگاه تا سرچشمه رفتیم و برگشتیم وقتی رسیدیم اونها هم اومده بودند. پرسیدند تا کجا رفتین گفتیم تا سرچشمه. با همون واژه معروف خودمون " ووی خیلی راهوو" تعجب خودشون رو از این مسافت نشان دادند. مسافت ها تو محیط های بزرگتر معنی خودشان را از دست می دهند خونسار به تهران و ایران به اینجا. و جالبه که در مقایسه با ایران، اینجا مسافت بیشتر بی معنی میشه چرا که غرب تا شرقش ۶ ساعت پروازه و اگه مثلا با طیاره بری به شهری که ۲ ساعته راهه، پیش خودت می گی چه نزدیک بود! چه ما آدمها همه چی رو نسبی می بینیم. دیگه هروقت می آم خونسار سوار تاکسی نمی شم. همه چی برام دوقدمه. حالا بعضی یا ودژون نیو بواژنده چونو اداژه خوسار کیسرو ! خاب خدا وکیلی کیسر خا هو، اما خاب من جی خوم خوساریان. پز خوسار به من هانددین! ----------------------------------------------- پ.ن.۱- وبلاگ مینو فیلتر شده فکر کنم اشتباهی رخ داده است. پ.ن.۲- تبریک به فرهادی و مردم ایران برای جایزه عظیم اسکار برچسبها: اطلاعاتی درباره خوانسار, یادداشت ها, خاطرات |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۰۵ساعت 20:29 توسط لاله اشک |
|
از اتوبوس روز جمعه جا مونده بودم. باید هر جور می شد صبح زود میرفتم که به کلاس صبحی می رسیدم. چاره ای جز مینی بوس ساعت ۶ صبحی نبود اونهم اگه جا گیرم میومد. اونروزها حمید گهگاهی با کامیون یکی دوستاش میرفت سفر. یه روز گفت آخرش این جونمونو به باد میده. خیلی بد رانندگی می کنه. اونشب وقتی فهمید من جا موندم گفت بذار ببینم دوستم داره میره جنوب میگه تو هم بیا اما نمی خوام باش برم هی اصرار می کنه. حالا اگه رفتم اونوقت تو رو هم اصفهان پیاده می کنم.
آخر همون شب گفت ناراحت نباش من می برمت. ساعت که زنگ زد بیدار شدم اون زودتر از من بیدار شده بود. داشت صبحانه می خورد. حرف نمی زد. من کارامو کردم و آماده ایستادم دم در آشپزخونه. گفت من برم ماشین رو روشن کنم تو یخورده دیگه بیا و رفت. من هی این دست و اون دست کردم. رفتم پائین. با اولین نفسی که تو حیاط کشیدم سردی هوا تا ته ریه هام رفت. یهو لرز کردم. به پای ماشین که رسیدم دیگه تقریبا یخ زده بودم. از پله های ماشین بزور رفتم بالا. یه دستی. تا خواستم بشینم رو صندلی تعادلم به هم خوردم و نزدیک بود بیوفتم رو گاز پیک نیکی که حمید روشن کرده بود تا اتاق کامیون گرم بشه. نزدیک بود چادرم آتیش بگیره که حمید یهو دستشو آورد جلو و نذاشت من بیوفتم. راه آفتادیم. حرفی نمی زدیم. خیلی سرد بود. صدای ور ور موتور توی گوشم سکوتمون رو بی صداتر می کرد. نزدیکیهای دولت آباد بود که آفتاب شروع کرد به در آمدن. خیلی زیبا بود. درست روبرومون بود. گفتم چه قشنگه. شاید این دومین یا سومین کلمه ای بود که تا انوقت به زبون آورده بودم. خیلی کوتاه گفت آره. بعد خورشید بالاتر اومد. به نظر خیلی بزرگ میومد. دوباره گفتم وای چقده بزرگ به نظر می رسه. یهو با هیجان گفت خورشید خوزستان رو ندیدی از این هم قشنگتره. هنوز اون هیجان توی صداش توی گوشمه. هیچوقت ندیده بودم از چیزی اینجوری تعریف کنه. این صحبت، یخ سکوتمون رو شکست. بعدش کمابیش هی حرف زدیم. نجف اباد که رسید باید میرفت باسکو. بارش زیاد بود. خیلی حرص خورد که چرا بارش زیاده. جریمه رو داد و دوباره راه افتادیم. قرار بود منو اصفهان پیاده کنه و پلیس راه نائین دوستش رو ببینه. اون با یکی دیگه رفته بود. گفت خوبه سه راه حکیم نظامی پیاده شی. گفتم آره. دم سه راه که داشتم پیاده می شدم سعی کردم ساکم رو هم با خودم بردارم که خندید و گفت نمی تونی با سالک از پله ها بری پائین. تو پیاده شو من بهت میدم. درست یادمه وقتی پیاده شدم سرم رو بالا کردم و به داخل ماشین نگاه کردم تا حمید ساک رو بهم بده، تقریبا از پشت فرمون به سمت صندلی شاگرد روی دست راستش خم شده بود و با همون دست راستش ساک رو آورد به طرف در، لبخندی روی صورتش پهن شده بود دستم را دراز کردم و ساک رو گرفتم نگاهمون به هم تلاقی کرد که هرگز از ذهنم بیرون نمی ره. خداحافظی کرد و برای همیشه رفت. ۱۶ سال گذشته اما برای من مثل دیروزه. نمی دونم شاید اگه من نمی خواستم برم اصفهان اون الآن زنده بود! شاید اگه افتاده بودم رو گاز پیک نیکی اون الآن بود.... و خیلی از این شاید ها..... برادر عزیزم روحت شاد.... از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمنده جوانی از این زندگانیم. (این شعری است که تو دفتر یاداشتش زیاد نوشته شده است) ۲۹ بهمن ۱۳۷۴ برچسبها: یادداشت ها, خاطرات |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۹۰/۱۱/۲۸ساعت 10:20 توسط لاله اشک |
|
-هنوزم دوست دارم وقتی هالَه جان صدام می کنند. (به خونساری میشه خاله جون)
- دیگه کم کم دارم مسلمون می شم بی دین می شم شرقی می شم غربی می شم. استعمار زده می شم استعمار کننده رو نمی دونم هنوز! خدا نکنه بشم. - دیگه یواش یواش چیزها دارند جلو چشمم اون رنگی را که داشتن از دست می دن و یه رنگ دیگه پیدا می کنن. می گن علامت سن زدگیه!! - اما تنها چیزی که رنگ خودشو از دست نداده و پررنگ تر هم شده همین وبلاگدونیه! امیدوارم وبلاگ زده نشم! ------------------------------------------------ پ.ن.۱- متخصصین ادبیات: لطفا بگین اون کلمات "هر از چند گاهی" جدا جدا نوشته میشن یا همونجور که اون بالا نوشتم درسته؟ (بنا به توصیه شهرام و جوانه جان اصلاح شد که باید جدا نوشته می شد) برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۹۰/۱۱/۱۴ساعت 1:12 توسط لاله اشک |
|
روز اول ترم جدید بود. معمولا قبل از شاگرام تو کلاسم. داشتم کامپیوتر رو روشن می کردم و وسایلم رو از توی ساکم در میاوردم. شاگردا یکی یکی وارد می شدند و جایی پیدا می کردند و می نشستند. منم سرم به کار خودم مشغول بود تا پروژکتور را روشن کنم و بذارم گرم بشه و اسلاید خوش آمدید رو براشون بذارم. دیگه بیشتر شاگردا اومده بودند. همونطور که سرم رو به کامپیوتر بود از گوشه سمت چپم احساس کردم یه چیزی غیر از دانش آموز معمولی داره به من نزدیک میشه. سرم رو برگردوندم به اون سمت. دیدم ویلچر هستش و روی ویلچر دختری به اندازه یه دختر ۳ ساله نشسته. اونقد کوچیک بود که زیر پاش رو با تشک بلند کرده بود. تموم دستش به اندازه مچ تا نوک انگشت دست من بود. ویلچرش تمام اتوماتیک و فقط با فشار چندتا تکمه اینطرف و اونطرف میرفت. در حیرت شدم که چه انگیزه ای باید داشته باشه که با این شرایطش هنوز دنبال درسه. وقتی به دانش آموزان گفتم که خودشون رو معرفی کنند ، بگند برا چی تو این کلاس هستند و رشته اشون چیه ، این دختر ریزه میزه گفت میخواد مددکار اجتماعی بشه. من مطمئنم اگه بشه یکی از مددکارهای موفق میشه چون خودش الگویی هستش برای اونها که از نظر جسمی سالمند اما از نظر روحی مشکل دارند. ته دلم به او آفرین گفتم و ستودمش. نتیجه: امروزم به خوبی گذشت. همه اون چیزهایی که فکر منو به قیلی ویلی مشغول می کردند از ذهنم پریدند. به خودم اومدم. دیگه نگاهم تو آینه بخودم متفاوته. منبع عکس: http://little-people.blogspot.com/ برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
پنجشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۲۹ساعت 11:16 توسط لاله اشک |
|
این اندرز و نصیحت نیست اما صحبتی با دوستی ، من را به این فکر انداخت چرا ما همه اش می گوئیم که می خواهیم افراد دیگر را اصلاح کنیم. شاید این خود ما هستیم که نیاز به اصلاح داریم. چرا باید همه بر وفق مراد ما باشند؟ چرا افراد را آنگونه که هستند نمی خواهیم؟ من فکر می کنم که چیزی که در درون افراد است و ما را تحریک و باعث واکنشمان می شود، آن چیز در درون خود ماست. این همان است که ما می خواهیم اصلاح کنیم . کار را آسان تر می کنیم اگر اول از خودمان آغاز کنیم. برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
سه شنبه ۱۳۹۰/۱۰/۱۳ساعت 10:57 توسط لاله اشک |
|
به تمامی خوانندگان محترم وبلاگ لاله اشک
لطفا چنانچه کامنتی از طرف من در وبلاگ خود مشاهده کردید که حس کردید از من بعید است آنرا بنویسم، یا اینکه شما را به شک انداخته باشد، با من از طریق کامنت خصوصی درمیان بگذارید تا صحت و سقم آن را تائید کنم.... (سقم با س است؟) کلاغه اومد راه رفتن کبک رو یاد بگیره از خودش هم کم کم یادش رفت!!! -------------------------------------------------------------- در پاسخ به کامنت های همگی: چشمتون بی بلا.... من اگه شما گلها رو نداشت چه می کردم تو این غربت؟ برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
دوشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۲۵ساعت 9:27 توسط لاله اشک |
|
فعلا در دو تا کالج درس میدهم. یکی دیابلو ولی کالج و یکی هم شبو کالج. دانشجویانش خیلی با هم فرق دارند. چهار تا کلاس دارم و حدود ۲۰۰ تا دانشجو. توی کلاسم از دانش آموز دبیرستانی هست تا مرد ۶۰ ساله هست. دبیرستانیهام یکی دوتا بیشتر نیستند. اینها از بقیه بچه های دبیرستان زرنگتر هستند و یکسری واحد پیش نیاز در کالج می گیرند که تا وقتی دیپلمشون رو گرفتند یخورده جلوتر باشند. توی کالج شبو ( شبو اسم یه قبیله سرخپوستی هستش) بیشتر دانشجوهام سیاه، مکزیکی، هندی، افغانی، و یکسری هم آمریکایی هستند. البته اینها که گفتم بیشترشون اینجا بدنیا اومدن یعنی آمریکایی محسوب میشوند اما قیافه ها و فرهنگشون مال همونجایی هستش که خانواده هاشون هستند. از نظر فرهنگی هم خیلی متفاوتند. در واقع ۷۲ ملت. تو هر کلاسم یکی دوتا شاگرد میانسال دارم. یکیش یه خانوم سیاهه که دو سال پیش شاگرد یکی دیگه از درسهام بود. خیلی سوال میکنه و خیلی هم فعاله. یکی دیگه اش هم یه آقای خیلی مسنه. کلا شاگردهای مسنم بیشتر اهل درس هستند تا تازه دیپلم گرفته ها. جوون ترها بیشترشون آی پاد تو گوششونه و وقتی میان کلاس دارند آهنگ گوش میدند. زندگی بچه آمریکایی یعنی آهنگ گوش دادن وگرنه کار به کار هیچی ندارند. اما دانشجوهای کالج دیابلو ولی ( دیابلو اسم یک کوه هست) بیشتر آمریکایی و خیلی مودب هستند. کلا بچه های آرومی هستند. اما بازم کلاس صبح با کلاس شبم بچه هاش فرق می کنند. کلاس شب بچه هاش بیشتر فعالند و بیشتر سوال می کنند. وقتی کلاس فعال باشه آدم نمی فهمه زمان چه جوری می گذره. تو کلاس شب دو تا از دخترا ایرانی هستند البته هردوتاشون اینجا بدنیا اومدن. یکیشون مادرش هم آمریکایی اما قیافه اش و اسمش ایرانیه. خیلی دختر خوب ساده ای و اگه خودش نمی گفت اصلا فکر نمی کردم ایرانی باشه. کلا دخترا اینجا زیاد آرایش نمی کنند. اون ایرانی هایی که بزرگ بودند و اومدن اینجا بیشتر آرایش می کنند.
دوتا شاگرد روس هم دارم که درسشون خیلی خوبه. یه شاگرد هم دارم که از نظر نمی دونم یه چیزی مشکلی داره چون تحت نظر واحد معلولین هستش اما درسش خوبه و همه چیز رو خیلی خوب می فهمه و خیلی هم دقیقه. روز اول اومد بهم گفت میشه به بچه های کلاس بگی یکی برای من نت برداره. تا اومدم بگم، خودش بلند شد و با اعتماد به نفس کامل شروع کرد به توضیح دادن در ادامه اش من گفتم کسی افتخاری این کارو میکنه که یخورده که گذشت یه دختره پشت سرش دستش رو بلند کرد. منم بهش گفتم که بخاطر کمکش یه نمره اضافه می گیره. کلا وظیفه واحد معلولین اینه که خدمات در اختیار معلولین قرار بده. از ممتحن گرفته تا دبیر خصوصی. خیلی دلم میخواست که ما هم کمی از این خدمات را برای معلولینمون داشتیم. به امید ایرانی آباد ..... برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۹۰/۰۶/۲۵ساعت 8:59 توسط لاله اشک |
|
![]() به مناسبت نزدیک شدن به اول مهر یاد خاطره اولین روز مدرسه ام افتادم. بچه گی هام خیلی خجالتی بودم و خیلی هم غریبی می کردم. روز اول که مامان میخواست منو بفرسته مدرسه، نمی خواستم برم. آخه باید خودم میرفتم به چندین علت: یکی اینکه مدرسه خیلی نزدیک بود (شاهدخت سابق که شده بنت الهدی اولها ابتدایی بود) دوم اینکه چون مامان دوتا کوچولو (دوقلوها) خونه داشت نمی تونست باهام بیاد، سوم اینکه خواهرا و برادرم هم چون راهشون دورتربود( تو خوانسار میگن دیرتر) زودتر رفته بودند مدرسه. پس بنابرین علی مونده بود و حوضش که باید خودم میرفتم. خلاصه هی از مامان منو راهی کردن و هی از من گریه کردن که نمی خواهم برم. مامان وقتی دید اینجوریه دست منو گرفت و برد دم در و گفت میری مدرسه وگرنه دیگه مدرسه بی مدرسه و در رو پشت سر من بست. من یهو احساس تنهایی عجیبی کردم و شروع کردم به گریه و زدن به در که درو واکن. از اونطرف چون خونه ما توی بازار بود فکر می کنم صدای گریه های من تا ته بازار می رفت، اما فقط یه نفر واکنش نشون داد. نه اون فرشته نجات نبود اونموقع عزرائیل به نظر اومد. دیدم شکرالله ( میوه فروش روبرو خونمون که خدا بیامرز قیافه اش برا من اونروز وحشتناکتر شده بود) یهو یه دسته طناب رو که برا فروش آویزون کرده بود جلو در مغازه اش، از روی میخ ورداشت و در حال فحش دادن به طرف من اومد. دیگه داشتم از ترس می مردم. فکر کردم میخواد با اون طنابها منو بکشه ... هر قدم که به طرفم میومد (خوبه سکته نکردم) مرگ خودمو بیشتر می دیدم. از اون طرف من دیگه هر چی زور داشتن تو صدام که مامان شکرالله میخواد منو بکشه ترو خدا در رو باز کن. دیگه شکرالله (بازم خدا بیامرز) به یه قدمی من رسیده بود که در باز شده و فرشته رحمت منو بغل کرد. مامان بود. مامان شروع کرد به دعوا کردن شکرلله که بچه رو زهر ترک کردی.... تروخدا اگه الآن هم قیافه اونروزش بیاد تو خوابم بازم زهره ترک می شم. دیگه یادم نیست که کی و چه جور اونروز رفتم مدرسه، اما دیدم که توی کلاس ردیف دوم نشستم و توی دلم با همه کلاس غریبی می کنم. برچسبها: یادداشت ها, خاطرات |
+ نوشته شده در
چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۶/۱۶ساعت 8:19 توسط لاله اشک |
|
چهار روزه خونسارم اما هنوز نشده برم سد رو ببینم. یکی هم ما رو شبی برد دم سد که توتاریکی زیاد ذوق زده ساخت سد نشیم... برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۰۶ساعت 9:39 توسط لاله اشک |
|
معمولا بعد از کلاس که همه شاگردها رفته اند، من بازم یخورده تو کلاس میمونم و کارهامو میکنم و چون چراقهای کلاس سنسوری هستند هر چند دفعه که خاموش میشند ( بخاطر اینکه من آروم نشستم و هی جم نمیخورم)، باید تا وسط کلاس برم و برگردم تا سنسور منو ببینه و چراغها رو روشن کنه. به واضح می بینم که رفتن به روشنایی حرکت می خواد. بشینم در جا بزنم که روشنایی بیاد سراغ من؟ عمرا! اما خودمونیم اگه یکی منو ببینه که هر ۱۰ دقیقه میره وسط کلاس و دوباره بر می گرده پشت میزش، میگه این چقده شکاکه نمیدونه بره خونه یا بمونه. این میشه قضاوت در مورد من که هدفی دیگه دارم نه اونی که دیگران فکر می کنند. همین الان که داشتم می نوشتم دوباره خاموش شد.... قدمی دیگر بسوی روشنایی.... راهی نیست اما همت میخواهد.... برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۲۲ساعت 0:14 توسط لاله اشک |
|
پیدا کردن یه فرصت برای نوشتن در این چند ماه برای من مثل بردن بلیط بخت آزمایی بود که هی خریدم و نبردم اما یه پیرمرده که آفتابش لب بومه میلیونها دلار برد.... حالا نبردن به جا خودش، وقت رو بگو که تو بلیط بخت آزمایی هم جایی نداشت...
پ.ن.۱- سلام به اون عزیزانی که مرتب به وبلاگم سر زدند و صبوری کردند که من چیزی ننوشتم (البته اگه قابل بدونند) بزودی خواهم نوشت. و همینطور عذر خواهی از عزیزانی که پست ها نوشتند و من هنوز فرصت نکرده ام به وبلاگشان سر بزنم یا اگر سر زده ام کامنتی نگذاشته ام. برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
یکشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۱۹ساعت 10:30 توسط لاله اشک |
|
بعد از ۸ سال زندگی کردن در اینجا تازه فهمیدم که اسمم رو چه جوری برا آمریکایی ها تلفظ کنم که بفهمند چه اسمیه و بتونند تلفظش کنند. هر کی می پرسید، من تا حالا همون جور که خودمون میگیم اسمم رو می گفتم "مَریم" حالا فهمیدم که باید بگم "مِریم" با کسره میم اول تا اونها درست تلفظ کنند و درست اسپل کنند. یا من حواسم نبوده تا حالا، یا اینکه در تلفظ نکردن اسمم به زبان بیگانه!!! الکی پافشاری میکردم. حالا تا کسره میدم به میم اول سریع دوزاریشون میوفته که چیه اسمیه... اما آهنگش دیگه قشنگ نیست... یادمه یکی از دوستای خواهر زاده ام از یه کشور عربی اومده بود و هی اسم هایی را که حرف دومش الف بود را یه جور دیگه تلفظ می کرد. بعدا فهمیدیم که اونها اصلا یه همچنین صدایی ندارند. مثلا تارا را تَرَه با فتحه "ت" میگند. و یا بابک را بَبَک با همون فتحه "ف" اول تلفظ می کنند. " آ " ندارند دیگه!!! چرا ما زور می گوییم .... برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۹۰/۰۳/۰۶ساعت 11:14 توسط لاله اشک |
|
به درخواست کمش مبنی بر بازی وبلاگی لبیک گفته و ۴ تا از پست های مورد علاقه ام و دلایلش رو مجددا با شما در میان می گذارم. ۱- سفر مشهد ۱ این را برای این انتخاب کردم: هر چند نمی گذاشتند تو حال و هوای امام رضا باشم اما خیلی بهم خوش گذشت . (البته سفر ۲ هم خواندنی است). ۲- پل ساسان اینم برا اینکه یادم نره که خوانسار یه چیزهایی لازم داره... ۳- سال نو این یکی را هم برای اینکه سال نو است انتخاب کردم. ۴- گرامیداشت زبان مادری اینم واسه اینکه خاطره و اشاره خوبی بود. عید شما مبارک برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
دوشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۰۱ساعت 13:6 توسط لاله اشک |
|
تا یه چند وقت خیلی مشغولم و آپ نمی کنم. هر وقت اومدم خبر میدم. شروع کردم به درس خوندن دوباره. کار خودم هم هست. یه کلاس هم تو تابستون بهم دادند که درس بدهم که یه خورده سنگینه. دارم خودمو برا اون کلاس هم آماده می کنم. در هر صورت ملالی نیست جز ننوشتن و دوری از نوشته های شما. برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۸۹/۱۱/۲۹ساعت 9:54 توسط لاله اشک |
|
ماه رمضان رو دوست دارم فقط این سر درد روزهای اولش حسابی حالمو میگیره. یاد مسجد آقا اسدلله بخیر که تو اون ذل گرمای تابستون میرفتیم واسه نماز ظهر. نماز مغرب و عشا رو هم بعدها میرفتم مسجد شیطونی ها ا ببخشید مسجد امام حسن عسگری َ(ع). هرجا بودم خیلی دوست داشتم که روز عید فطر رو خوانسار باشم که نماز عید رو برم مسجد آقا اسدلله. عاشق اون حال هوای عید فطر بودم و هستم اون اذانی که میگن هنوز تو گوشمه. یه سال یادمه با اینکه زمستون بود اونقده جمعیت اومده بود که تو قسمت خانومها جا نبود و ما رفتیم تو اون اتاق ته حیاط و چون باید صف پیوسته میشد یه صف یه نفره از آقایون روی برفها بسته شد تا پای پنجره اون اتاق که متصل بشه. بنده خدا آقایون فکر کنم کف پای همشون یخ بسته بود. چون یه موکت یا نمیدونم یه پرده رو رو برفها پهن کردند که خیلی نازک بود. حالا ما هم یادمون افتاد با این سردردمون بیایم آپ کنیم. نماز روزه ها قبول. ------------------------------------------------------------------------------ پ.ن.۱- همسرم میگه با این سر درد که که میگیری به خدا بگو هر یکی از روزه هاتو دو تا قبول کنه. پ.ن.۲- اینم یک تقویم برگردان به انگلیسی و عربی پ.ن.۳- ساعات اوقات شرعی ماه رمضان به وقت سن خوزه در کالیفرنیا برچسبها: اطلاعاتی درباره خوانسار, یادداشت ها |
+ نوشته شده در
یکشنبه ۱۳۸۷/۰۶/۱۷ساعت 21:36 توسط لاله اشک |
|
۱- این سوال پانوشت در پست قبلی بود که هیشکی جوابمو نداد. یکی بگه چرا من نمیتونم این سایت چیلیک رو به فارسی یا انگلیسی ببینم. با یونی کد هم که باز میکنم بازم به خط ماشینه. همه خط ها رو امتحان کردم. نمیشه که نمیشه. ۲-هیدرولوژی خوانسار هم یه وبلاگ جدیده که تازه راه افتاده و فکر کنم زمان میبره تا روی غلطک بیوفته. ۳- مشکلم حل شد. خیلی ممنون پایگاه عکس چیلیک با ۷-۸ عکس!!!! از خوانسار را دیدم و خواندم. ۴- اینم یه قودجانی که یه روزی واسه من یه کامنت گذاشت و رفت و دیگه هم پیداش نشد. برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
جمعه ۱۳۸۷/۰۶/۰۸ساعت 20:7 توسط لاله اشک |
|
دلم همیشه واسه خوانسار می تپید. اما نمیدونم ایندفعه چرا اینجوری بودم. شاید بخاطر این بود که مامانم اینا خوانسار نبودن یا بخاطر این بود که وقت زیادی نداشتم ولی در هر صورت با دفعات قبل فرق داشت. خیلی دلم نمیخواست که سریع بیام خوانسار. حالا نگند که خوانسار رو فروخت. نه وطن یه چیز دیگه است اما ذهنیت از هر چیزی بخاطر تعلقات ما به اونه اگه اون تعلقات رو بگیریم اون ذهنیت رنگ خودشو رو از دست میده و کم رنگ میشه. بعضی ها به یکی از خواهرام که خوانسار یه باغ و یه خونه کوچولو توش داره میگفتن که شما بخاطر باغتون هی میاید خوانسار. اما امسال که مامان اینا خوسار نبودن اون بنده خداها زیاد هم نرفتن خوانسار. این کنده ها هستن که همه رو جمع میکنن. خونسار قشنگه و وطنمه اما بدون پدر و مادرم روحی نداره. خدا حفظشون کنه اونهارو و همه پدر مادرها. و رحمت کنه همه رفتگان رو. -------------------------------------------------------------------------- پ.ن.۱-فردا دارم میام خوسار پ.ن.۲- از همه عذر میخوام که نتونستم جواب کامنت هاشون رو بدم. سر فرصت به همه سر میزنم. پ.ن.۳- نه خیلی زود در مورد خودم قضاوت کردم. وقتی اومدم خونسار دیدم که خیلی دلم واسه شهرم تنگ شده بود. خیلی. و خوب شد که اومدم. شهر من همیشه در پناه این کوهستان باشکوه و در زیر این درختان زیبا و در کنار جویبارانت با طراوت باقی بمانی. برچسبها: یادداشت ها |
+ نوشته شده در
دوشنبه ۱۳۸۷/۰۲/۲۳ساعت 15:53 توسط لاله اشک |
|
صفحه نخست پروفایل مدیر وبلاگ پست الکترونیک آرشیو عناوین مطالب وبلاگ |
درباره وبلاگ |
![]()
همه چی از همه جا
|
برچسبها |
اطلاعاتی درباره خوانسار (32) جامعه (25) یادداشت ها (19) روزمره (13) مراسم (13) سفر و طبیعت (12) خاطرات (6) تحصیل (5) ادبیات (4) محیط زیست (3) مقاله (3) زبان (1) سفر (1) خوانسار (1) تاریخ (1) شعر (1) |
RSS
|